این پنجره ها دیوار ندارند..
ندارد...
نسلی هستیم که
اصلا غلط کردیم که هستیم!
شرح حال امشب من..
حالم خوب نیست.
پدر: بخش که دست روت بلند کردم
دختر: درد من از اون نیست. از اینه که همیشه حق با بقیه س. میبینی که بابا صبح تا شب سگ دو میزنم اما نه دنبال پول.که دنبال اعتبارم. دنبال پشتم. فقط همین.. چیزی که همه دارن و ما نداریم..
حالم خوب نیست پدر.. و تو روزت مبارک!
.
امشب
و امشب.. اینجا.. خانه عمو صدق..
یاد روزهای آرانی را به یادم آورد..
تازه از آبیدر برگشتیم.. من. بالی. اسرین. آبا. پری. اسرا
از خاطره ها گفتیم و خندیدیم.
امشب به شدت حس یک اتفاق وحشت ناک رو داشتم. چیزی که از تهه دل بترسونتم
بالای کوه آبیدر. جایی که نور تیرهای چراغ برق دیگر سویی نداشت. آن دور دورها.. جایی که سکوت بود و تاریکی.. و بوی خوش یک اتفاق ترسناک، جوری که میشه گفت: هوا ترس میطلبید و ترس هوای سرد را..
و اما همه چیز سرجای اولش بود. نرم و اهسته.. شبی آرام.
اسرین دارد رخت و خواب هارا می اندازد. تازه برگشته ایم. و گرمای خانه فرمان خواب میدهد
۱می.برابر با ۱۱ اردی بهشت. روز جهانی کاگر..
در حاشیه رقابت
امشب دلم از آمدنت سرشار است
فانوس به دست کوچه دیدار است
آنگونه تورا به انتظارم که اگر
این چشم بخوابد آن یکی بیدار است..
روز پر حاشیه ای بود.
کارای کاشی کاریم تموم شد. فردا با گزه میریم تحویل یاروش بدیم. بعدم بایستی به جن تا مدرسه ز بزنم واسه احرای تئاترمون باهاشون هماهنگ کنم.
دیشب پیش آنجی گلی بودم. انجی گلی را ما بسیار دوست میداریم.او بسیار انسان است. بسیااار...
امشب مادر شکوه و گل پسرش اینحا بودند. میخواهد برود سوئد. خیلی خوب میشود. بعضی از رفتن هارا دوست دارم . .
میدانی..
سردرد دارم. حاشیه دورم را احاطه کرده
و سکوت جواب همه این حرفاست...
مرسی غزال. دوستت دارم.
شب خوش
فشار خون۱۴
بابا. دایی زاهد. کاک کمال. عمه حمیرا.
مامان ۱۳ رو۹ بود. اما عرق سردی روی پیشونیش بود. چشاش بی رخم بود. صورتشم سفید شد.
عصری که برگشتم خونه دیدم گلی از حیاط شهرک داره با عجله میزنه بیرون. و از کنارم رد شد و فقط فرصت کردم بپرسم که امشب برنمیگردی؟ و اونم گفت نه و خدافظ..
دویدم سمت اسانسور و رفتم بالا. دیدم مامان اعصابش خورده. حسیبه جونم استرس گرفته
وااای... چقدر از دست مادر حرص میخوریم. همیشه به خودی گل میزنه.
سر زن داداشام اینطور با ما بد رفتاری میکنه. در جواب بی احترامیای اونا بازم ما مقصریم. در جواب بی احترامیای ما بازم ما مقصریم.
فک کنم همین روزاس منم بزنم بیرون.
این روال باشه واسه خودشون.
واقعن متاسفم واسه نوع تربیتم تو این مملکت.
سلام ای ناله ی بارون..
میخواهم دوباره بنویسم.
و چقدر خوبه اینجا که مثل گذشته ها شلوغ نیست
یعنی انگار جایی توی دنیای مجازی هست که فقط خودتی و خودت
شکل اتاقی که به تنهایی و خلوتش احتیاج داری
اتاقی که در آن بزرگ شدی و چن سالی ترکش کرده بودی
و حالا دست بر قضا دوباره برگشته ای سمتش
چیزی شبیه به آغوش مادرم جان بزرگم که سال هاست کنارمان نیست...
سیگار
باز مادر. باز ناحقی. باز جون به لب شدن
باز قصد رفتن. باز ترک کردن این خونه..
سیگار پر از دودی بود.. مجبور شدم پنجره را باز بگذارم شاید قبل فهمیدن مامان و بابا هوای اتاق با هوای هال و آشپزخونه یکی شد.
رنج میکشم. رنج میکشم. رنج میکشم.
اگر مادر شدم اولین چیزی که به فرزندم میدم احساس اهمیت و در اولویت بودنشه
و اینکه حتمن بهش خواهم فهموند که من پشت وانشم. میتونه رو من حساب کنه..
چقدر از روحیه بچه دوستداشتنشون ناراحتم.
یعنی منصفانه نیست بگم دوسمون ندارن اما میتونم اقرار کنم که هییییییچ اهمیتی و هییییچ احترامی به ما قائل نیستن.
اینها درد و دلای شبونه دختریه که ۲۷ سال از عمرش میگذره. کسی که هنرمند محسوب میشه. کسی که کلی آدمای مهم دورشن و دوسش دارن.. و..
کسی که از درون هیچه هیچه.. از درون سیب کرم خوردس. از درون موتورش سوخته و از بیرون یه بنزه مدل روزه...
شبی از روزهای ناحقی. ۱۴/اردی بهشت.
ساعتـ ۱:۲۰ بامداد..